روزای اولی که اومدم این شهر خیلی برام سخت بود خب شهر غریب وتنهایی و بیکاری خیلی برام عذاب اور بود مخصوصا که تتقاریم بودمتا اینکه دانشگاه قبول شدم و دوستانی نصیبم شد صمیمی تر از خواهرام و مهربون تر از مادرم.احساس میکردم اینا رو خدا مخصوص من فرستاده و همیشه شاکرم ار خدا .الان با اینکه سالهاست که فارغ التحصیل شدم باید هر هفته ببینمشون و اینقدر بهشون وابسته شدم که برگشت به تهران رو اصلان ندارم...
سلام .جریان از این قراره که دیشب محمد زنگ زذ و گفت که دوستش تصادف کرده و میخواد ببرتش بیمارستان و دیر میاد. حول وحوش ساعت 12 شب اومد و پرسیدم جریان چیه گفت دیشب دوستش میره خونه و زنش میگه شام نداریم و برو کباب بخر و اونم میره که بخره تو راه موتوری بهش میزنه و پرت میشه تو پیاده رو و با صورت میخوره روی اسفالت و دماغش میشکنه .محمد میگه یه نتیجه اخلاقی که از این ماجرا میشه گرفت اینه که زنا باید همیشه و در هر شرایطی غذاشون براه باشه تا مبادا شوهرشون رو بفرستن بیرون تا کباب بگیره . نظر شما چیه....... |
ABOUT
خاتون MENU
Home
|